سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماییم و نوای بی نوایی

نظر

*داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

* داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد
گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده
است چیز دیگری می گوید.

* داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند
سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به
ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی
نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

* داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن
رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند
خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

* داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

* داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در
صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

* داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

* داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای
اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

* داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!


* داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

* داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

* داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

* داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ
او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت
نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

* داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او
را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام
صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها
مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

* داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و
پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد
من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او
را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند
و گوسفند شوی!؟

* داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


* داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

* داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین
جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان
چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

* داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است,
خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

روزی ملا نصرالدین میخواست پشت بامش را تعمیر کند
مقدار زیادی مصالح و سنگ بار الاغش کرد و او را به زور و زحمت از پله ها بالا برد
الاغ کمی مقاومت میکرد ولی بالاخره به پشت بام رفت
وقتی ملا بار الاغ را خالی کرد ، هر چه تلاش کرد نتوانست الاغ را از پله ها پائین بیاره
در واقع نمیدانست که خر پائین رفتن از پله را بلد نیست و محاله پایین بیاد
خسته شد و الاغ را در پشت بام رها کرد و امد پایین
ساعتی بعد دید الاغ داره سر و صدا میکنه و با پا به پشت بام میکوبه
اینقدر با پا کوبید که خانه خراب شد و الاغ افتاد و مرد
ملا با خودش گفت لعنت به من که خودم الاغ را بالا بردم ولی نمیدونستم الاغ پائین اومدن از پله رو بلد نیست و اون بالا اونقدر خراب کاری میکنه تا هم خودش بمیره و هم خونه رو خراب کنه

ملا نصرالدین هر روز در بازار
گدایی می*کرد و مردم با نیرنگی? حماقت او را دست می*انداختند. دو سکه به
او نشان می*دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین
همیشه سکه نقره را انتخاب می*کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر
روز گروهی زن و مرد می*آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین
همیشه سکه نقره را انتخاب می*کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از
اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می*انداختند? ناراحت شد. در گوشه میدان
به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند? سکه طلا را بردار.
اینطوری هم پول بیشتری گیرت می*آید و هم دیگر دستت نمی*اندازند. ملا
نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست? اما اگر سکه طلا را بردارم? دیگر
مردم به من پول نمی*دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن*هایم. شما
نمی*دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده*ام.





شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدین با بهره*گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم*تر و
ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می*بخشد. او از یک طرف هزینه کمتری
به مردم تحمیل می*کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می*کند که به او پول
بدهند .

«
اگر کاری که می کنی? هوشمندانه باشد? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند..»



شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم،
گدایی - یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می
کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت
پولی را بدست می آورده است.

«
اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »


شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)


ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید
آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید
تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به
اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند
زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی
را بدست می آورده است.

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

یکی از ملانصرالدین می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!

************

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!

************

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."

**************

ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"

**************

روزی یکی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر میکند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."

*************

روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد که دید عده ای برای خرید پرندهی کوچکی سر و دست میشکنند و روی آن ده سکهی طلا قیمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکهی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکهی نقره و پرندهای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد میتواند یک ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت میزد و گفت: "اگر طوطی شما یک ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر میکند."

*************

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."

درخت گردو

روزی ملا نصرالدین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن خدا...
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: ای نادان!!! نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم، عاقبتم چه بود؟!
 

قبر دراز

 روزی ملا مصرالدین از گورستان عبور می کرد، قبر درازی را دید.
از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
 

خانه عزاداران

 روزی ملا نصرالدین در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا نصرالدین گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا نصرالدین پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا نصرالدین گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد، باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند، نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

 

ملا نصرالدین در جنگ

روزی ملا نصرالدین به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود.
ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان!! سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟



 

نردبان فروشی ملا نصرالدین

 روزی ملا نصرالدین در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد.
صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان مال خودم هست، هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم!!!

 

 لباس نو

 روزی ملا نصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود، اما لباسش مناسب نبود. به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد! ملا نصرالدین خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت.
این بار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا نصرالدین هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید!! این غذاها مال شماست، اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند!!!

 

خانه ملا نصرالدین

 روزی جنازه ای را به قبرستان می بردند، پسر ملا نصرالدین از پدرش پرسید: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا نصرالدین گفت: او را به جایی می برند که نه آب هست، نه نان هست، نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری!!!
پسر ملا نصرالدین گفت: فهمیدم!!! او را به خانه ما می برند!!!