سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماییم و نوای بی نوایی

نظر

نه دل در دست محبوبی گرفتار، نه سردرکوچه باغی برسردار، از این بیهوده گردیدن چه حاصل؟، پیاده می شوم، دنیا نگهدار

   شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت، باید اینجور نوشت، هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبارست

   من در این کلبه خوشم، تو در ان اوج که هستی خوش باش، من به عشق تو خوشم، تو به عشق هر که هستی خوش باش

   ای که از درد دلم با خبری ، قرص دل درد مرا کی می خری؟

   روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت، هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت، چشم سادگی از لطف زمین می جوشید، خودمانیم زمین این همه نا مرد نداشت

   کلاس عشق ما دفتر ندارد، شراب عاشقی ساغر ندارد، بدو گفتم که مجنون تو هستم، هنوز آن بی وفا باور ندارد

   ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟

هر دم به هوای دل ما می آیی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آیی

   تصویر چشمان تو را در رویا ها کشیدم، باغ گلی از جنس نیلوفر کشیدم، تو گم شدی در جاده های ساکت و دور، من هم به دنبال نفس هایت دویدم

   باز در کلبه ی عشق،  عکس تو مرا ابری کرد، عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک ، چشم مرا جاری کرد

   شیشه ها شکستنیست، زندگی گذشتنیست، این فقط محبت است، که همیشه ماندنیست

   تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلم ، میتوان گفت که من چلچله لال توام، مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ، سخت محتاج به گرمای پر و بال توام

   راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ، هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ، راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ، عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم

   من آن رودم که تنها آب دارم ، نگاهی خسته و بی تاب دارم ، من عشق نور دارم در دل اما ، فقط تصویری از مهتاب دارم

   فریاد من از داغ توست ، بیهوده خاموشم مکن ، حالا که یادت میکنم ، دیگر فراموشم مکن ، همرنگ دریا کن مرا ، یکبار معنا کن مرا

اگه یه خودکار داشتی که فقط اندازه ی نوشتن یک جمله جوهر داشت باهاش چی مینوشتی؟ خدایا دوست دارم

   همیشه واسه گلی خاک گلدون باش که اگه به آسمون هم رسید یادش باشه ریشش کجاست

   سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر که بتوانی چراغی به آن نصب کنی

   نماز وقت خداست انرا به دیگران ندهیم

   نگاه ما به زندگی و کردار ما تعیین کننده ی حوادثی است که بر ما می گذرد

   احترام، همان عشق است در تنپوشی ساده

   آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهی شد که امروز بدان فکر می کنی

   کعبه را گفتم تو از خاکی منم خاک، چرا باید به دور تو بگردم ؟ ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی، برو با دل بیا، تا من بگردم

   آدمها چه راحت با جابجایی یک نقطه از خدا جدا میشوند

   هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد ، اما همه آنها دوست دارند به بهشت بروند، اما ای انسانها، برای رفتن به بهشت ، اول باید مرد

   کاغذ سفید را هر چه قدر هم که تمیز و زیبا باشد کسی قاب نمی گیرد ، برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت

   خدایا من اگر بد کنم تورا بنده دیگر بسیار است تو اگر با من مدارا نکنی مرا خدایی دیگر کجاست؟

   بیهوده متاز که مقصد خاک است

   خدایا ، من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری!

من تویی دارم ولی تو خودی نداری

شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور