یه نفر م?گفت پدربزرگم ?ه ن?سان داشت که گفته م?شد اول?ن ن?سان?ه که واردا?ران شده!با راست و دروغش کار ندارم،خ?ل? ن?سانشو دوست داشت و روشَم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار م?کرد.?ادمه ?ه بار نشستم کنارش گفتم من ه?چ? نم? ب?نم ا?نقد کهش?شه شکسته شده و خورد شده شما چجور? رانندگ? م?کن?؟گفت به ا?ن خوب? د?ده م?شه چ? رو نم? ب?ن?؟گفتم چجور? ا?ن شکل? شد؟گفت ?ه بار داشتم تو جاده رانندگ?م?کردم که ?ه ت?که سنگ کوچ?ک از ماش?ن کنار? پرت شد اولش ?هترک کوچ?ک بود بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرما گرما، بزرگ و بزرگ تر شد تا ا?نکه کل ش?شه رو گرفت.پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعم?رش کنه!بس که دوسِش داشت.ما آدما هم ا?نجور?م...!ع?بامونو قبول نم? کن?م، ا?رادامونو نم?پذ?ر?م و اص?حش نم?کن?م، تا ا?نکه بزرگ و بزرگ تر م?شن...م?گفت اگه م?خوا?د عاقبتپدربزرگمو بدون?د،?ک? از همون شبها تو جاده بدل?ل د?د کم تصادف کرد و فوت کرد!هم?ن ع?بامون باعث نابود?مون م?شن...هم?نا?? که نم?پذ?ر?مشون!!