ماییم و نوای بی نوایی

نظر

خدایا کفر نمی گویم ?
پریشانم?
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم؛اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته وخسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر یایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو دوان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی ؟!
خداوندا! اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلفت
از این بودن ؛ از این  بدعت.
خداوندا تو مسئولی
خداوندا  تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است.
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار ....

  علی شریعتی