خوابیده ای آرام
با موهایِ افشان و عروسکی در بغل
من اما پلک هایم هی می پرد
خواب های من گویی فراموشم کرده اند
چه فرقی می کند خوابیده ام یا بیدار
حالا که دست هایت حتی
بر گردنم حلقه نمی شود....
صبح میشود.......
شکوفه می دهد چهره ات
در گوشه هایِ لبت دو غنچه باز می شود
سحرگاه
وقتی به آفتاب و یک روز تازه سلام می کنی
بیداری ات مدام
روییدنِ گلی ست که جان می دهد به باغچه
و دست هایت که پاک می کند خواب را از چهره ی خسته ام
که این صبح نیز در چشم هایِ تو مثلِ هر صبحِ دیگری ست
گیریم که من نباشم و
گیریم که خواب همچنان بر چهره ام ماسیده باشد
فرقی نمی کند.....
لبخند تو همیشگی ست.