سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماییم و نوای بی نوایی

نظر

در علقمه کوه صبر واحساس  شکست
با سنگ  جفا نگین الماس شکست


طوفان شد  وشاخه ی  گل یاس  شکست
ای وای  دلم که دست عباس شکست

 

گرچه گذر زمان فرصت مهر ورزیدن را دریغ نمیکند؛

اما مرگ را استثنائی نیست

فرصت ها را برای مهرورزی دریابیم

 

 

محــــرم آمد و ماه عزا شد

مه جانبازی خون خــــدا شد

جوانمردان عالــم را بگویید

دوباره شور عاشــوار به پا شد

دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
فردا که کسی را به کسی کاری نیست دامان حسین اگر نگیرم چه کنم

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!

 

با آب طلا نام حسین قاب کنید، با نام حسین یادی از آب کنید، خواهید که سر بلند و جاوید شوید، تا آخر عمر تکیه به ارباب کنید

دریچه ی عشق و عاشقی باز شود
دل ها همه آماده پرواز شود
بانوی محرم الحرام تو حسین
ایام عزا و غصه آغاز شود
السلام علیک یا ابا عبدالله

با نام حسین به سینه ها گل بزنید
از اشک به بارگاه او پل بزنید
گویید که هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید
التماس دعا، عزا دار امام حسین

به سر غیر از تو سودایی ندارم یا حسین جان ، به دل جز تو تمنایی ندارم یا حسین جان ، خدا داند که در بازار عشقت ، به جز جان هیچ کالایی ندارم یا حسین جان


نظر

اشتباهات انسان در ابتدا رهگذرند، سپس میهمان میشوند و بعد صحابخانه!

ما همواره کارهای احمقانه ی را که انجام داده ایم به نام تجربه به رخ دیگران میکشیم

فقط با دوست میتوان قهر کرد، غریبه ها ناز ما را نمیکشند

تجربیات یک انسان شکست خورده با ارزش تر از موفقیت های یک انسان بی تجربه است

خطاها همیشه در همسایگی حقیقت زندگی میکنند، به همین دلیل فریبمان میدهند

قطعا خاک و کود نیاز است تا گل سرخ بروید، اما گل سرخ نه خاک است و نه کود!!!

برگ در انتهای زوال میافتد و میوه در انتهای کمال، بنگر که چگونه میافتی چون برگی زرد یا سیبی سرخ

مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم میریزند و از آنها غولی بوجود میآورند که نامش تقدیر است! جالبه

همیشه پس از گریه های عمیق، روح ها لبخند میزنند، درست همچون رنگین کمان، که لبخند آسمان پس از باران است

بگو ای دل در این فردا چه داری، چه میخواهی که در این صحرا بکاری، چه فرقی داشت امروز، دیروز ، که یک عمر است فردا میشماری؟

هرگز هنگام گام برداشتن به سوی آرمان بزرگ ، نگاهت به آنانی که دستمزد خویش را پیشاپیش می خواهند نباشد ! تنها به توانایی های خود اندیشه کن

شاید نشود به گذشته برگشت و یک آغاز زیبا ساخت
ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت

 

می گویید   شیشه ها احساس ندارند  .
ولی هنگامی که با   انگشت روی شیشه ی بخار گرفته نوشتم یا حسین آرام گریست   ...


نظر

** شیخ قرضاوی چگونه عاشق این دختر شد؟  **

در یکی از نامه هایش نوشت: «در تمام حرکاتم، نشست و برخواست و سفرهایم تو همراه
منی. در خانه، دفتر، مسجد، دانشگاه و خلاصه هر جا که هستم، تو با منی. حتی وقتی
برای مردم سخنرانی می‌کنم و یا در حال نوشتن کتاب هستم.»

خانم دکتر «أسماء بن قاده» دختر «محمد بن قاده» پدر علم ریاضیات
در الجزایر و نوه شاهزاده «عبدالقادر» است. به رغم این اصل و نسب ریشه داری که او
دارد، اما پیش از اینکه با شیخ «یوسف قرضاوی» چهره سرشناس اهل سنت جهان عرب ازدواج
کند، کمتر کسی وی را می‌شناخت و پس از ازدواج این زوج خوشبخت، دیگر کمتر کسی در
جهان، یا شاید بهتر است بگوییم در جهان عرب وجود دارد که این خانم دکتر را نشناسد.
به گزارش شیعه آنلاین، شیخ «یوسف قرضاوی» در بیان خاطرات خود که در سال 2008 میلادی
منتشر شد، مطالبی در مورد زندگی شخصی خود با این خانم الجزایری را فاش کرد. پس از
آن زمان، هر از چند گاهی نیز خبری در یکی از رسانه‌های جهان عرب در مورد آنان منتشر
می‌شد و گوشه‌ای از این داستان عاشقانه و ازدواج عجیب را فاش می‌کرد. اما این بار
روزنامه «الشروق» چاپ الجزایر به سراغ همسر سابق این چهره سرشناس اهل سنت رفت تا طی
گفتگویی اصل ماجرا را کمی دقیق تر از زبان یکی از طرفین جویا شود. بخش‌هایی از این
گفتگو به شرح ذیل است:

با صراحت چگونگی آشنایی شما با شیخ «یوسف قرضاوی» و ماجرای خواستگاری ایشان از شما و خانواده شما را بیان کنید؟

(چند ثانیه سکوت و تأمل کرد، سپس گفت..) خلاصه داستان را برای شما بیان خواهم کرد،
زیرا شیخ در ماه اکتبر سال 2008 طی گفتگویی با روزنامه قطری «الوطن» توضیحاتی در
این باره بیان کرده بود. من و شیخ در سال 1984 میلادی در یک کنفرانس دینی با هم
آشنا شدیم. دقیقا محل آشنایی ما روی تریبون سخنرانی آن کنفرانس بود. در آن کنفرانس
بیش از 2000 نفر مهمان و شرکت کننده حضور داشت. بسیاری از مطبوعات و رسانه‌های
مختلف الجزایر نیز برای پوشش آن، در محل حاضر شده بودند. من در آن کنفرانس پس از
سخنرانی شیخ «قرضاوی» روی تریبون رفتم و اشکالات کوچکی گرفتم و نکاتی را هم بیان
کردم. فردای آن روز پر تیراژ ترین روزنامه الجزایر ماجرای اشکال گیری و نکاتی که
بیان کرده بودم را در مطلبی تحت عنوان «شاید چیزی را در رودخانه بیابید که در دریا
هم آن را پیدا نمی‌کنید»، منتشر کرد. پس از پایان سخنرانی، شیخ «قرضاوی» فورا جلو
آمد تا بخاطر اظهارات زیبایم به من تبریک بگوید اما پیش از رسیدن او، خبرنگاران دور
من حلقه زدند. همان شب، شیخ مرا در محل اقامت دانشجویان دید. از پرسید: آیا شما
همان خانم «أسماء» نیستی که امروز پس از سخنرانی من صحبت کردی؟! گفتم: بله. بخاطر
مطالب و نکاتی که مطرح کرده بودم، از من خیلی تشکر کرد. از آن لحظه به بعد، شیخ
بیشتر به من نزدیک شد. هر به هر بهانه‌ای سعی می‌کرد سر حرف را با من باز کند. گاهی
هم که بهانه نداشت، کتاب‌های خود را به من هدیه می‌داد، و این کار را بهانه می‌کرد
تا باز هم با من صحبت کند. شیخ برای اینکه مرا با لفظ «عزیزم» خطاب کند، روی
کتاب‌های خود می‌نوشت: «هدیه‌ای به دختر عزیز ...». ارتباط ما تا پنج سال به همان
منوال ادامه داشت.

در سال 1989 شیخ «یوسف» یک بار دیگر به الجزایر سفر کرد. به محض ورودش با من تماس
گرفت اما من به یکی از شهرهای دور به نام «تبسه» سفر کرده بودم. از من خواست که
فورا به پایتخت بروم تا بتواند مرا ببیند. او به من گفت: فورا بیا تا همدیگر را
ببینیم و با هم صحبت کنیم و گرنه من با دل شکسته و قلبی سوخته زود سفر خواهم کرد.
شرایط مهیا نشد که فورا به پایتخت باز گردم. او باز هم تماس گرفت و گفت: سفرم را به
قطر (محل اقامت شیخ) به تأخیر انداختم تا بتوانم تو را پیش از رفتن ببینم. با توجه
به مسئولیت و وظایفی که داشت، از او خواستم که این کار را نکند و به قطر باز گردد و
دیدار را به زمانی دیگر موکول کند، اما از این مسأله غافل بودم که شیخ می‌خواهد چه
مسأله‌ای را با من مطرح کند.. او که فهمید زمینه برای مطرح کردن موضوع مد نظرش و
بیان احساسات درونی خود نسبت به من، فراهم نیست، فورا به دوحه پایتخت قطر بازگشت و
از آنجا نامه‌ای بلند که قصیده‌ای 75 بیتی در آن نوشته شده بود، برایم ارسال کرد.
او در نامه اش از احساسات درونی خود نسبت به من و شوق دیدارش سخن گفت. او حتی در
مورد انتظار پنج ساله اش مطالبی برایم نوشت. خلاصه به من پیشنهاد ازدواج داد.
از جمله قصایدی که شیخ «یوسف قرضاوی» در آن نامه برایم نوشت، به این شرح بود:
آیا نمی‌بینی برای دریافت پاسخ از تو طمع دارم؟!

آیا نمی‌بینی آه هایم به لحن‌های عذاب من تبدیل شده؟!

آیا نمی‌بینی که چقدر رسیدن و نزدیک شدن به تو سخت شده؟!

آه، چه زیباست آرزوهایم که مانند سراب است!

پس بگو که در آینده نزدیک مرا خواهی دید، حتی اگر هم دروغ است!

و در سرداب (انباری) خود یک دری برایم باز کن!

پس از اینکه از عاشق  شدن شیخ مطلع شدی، چگونه با وضعیت به وجود آمده برخورد کردی؟

در ابتدا خیلی برایم غافلگیر کننده بود. از یکسو او را نسبت به خودم علاقه مند
می‌دیدم اما از سوی دیگر همیشه با علماء، شیوخ و بزرگان دینی برخورد خاصی داشتم و
احترام ویژه‌ای برای آنان قائل بودم. البته این مسأله خیلی هم برایم عجیب نبود زیرا
پیش از آن هم از دوستان و برخی اساتید دینی خودم شنیده بودم که حوادث مشابهی
برایشان رخ داده است. اما تفاوتی که در ماجرا ما با دیگر داستان‌ها وجود داشت این
بود که اولا سن من و شیخ خیلی با یکدیگر اختلاف داشت و نکته دوم اینکه او زن و بچه
داشت، برای همین چنین عشق عمیقی که پنج سال در خفا مانده بود مرا به فکر فرو برده و
حیران کرده بود.

 

با پیشنهاد او برای  ازدواج چگونه برخورد کردی؟ پاسخت مستقیم بود یا آن را به خانواده ات واگذار کردی؟!
از یک طرف در حیرت و سرگردانی به سر می‌بردم، از طرف دیگر هم شیخ مرا رها نمی‌کرد و
از هیچ فرصتی برای تماس گرفتن و یا نامه نوشتن جهت بیان احساسات خود دریغ نمی‌کرد.
کم کم از من خواست تا در مورد احساساتم نسبت به او مطالبی را بیان کنم. او این بار
این ابیات را برایم سرود:

ای عزیزم با جدیت بیا و تکه تکه مرا به هم وصل کن

 بس است سال‌هایی که گذشته، دیگر مرا عذاب نده

ای عزیزم و ای طبیبم، آیا برای بیماریم دارویی داری

مرا رها نکن که در هوای، آیا مایلی سختی بکشم؟!

نگذار من گریه کنم، زیرا اشک سلاح ضعیفان است!

چقدر شیرین است برای من زندگی کردن در کنار تو

نه سلامی نه کلامی نه تماسی نه دیداری!

من در تاریکی شب هستم و ثریا در آسمان است!


البته من در ابتدا به کلی موضوع را از خانواده ام پنهان کردم زیرا با توجه به وضعیت  و جایگاهی که شیخ داشت، خجالت می‌کشیدم چیزی به آنان بگویم.

می خواهیم بدانیم واکنش  خودت چه بود؟

در اولین نامه‌ای که من برای او ارسال کردم، سردرگمی، تعجب و حیرتی که در آن به سر
می‌بردم را برای شیخ بیان کردم و چنین نوشتم: عشق تیری نیست که ناگهان وارد قلب من
شود و درونم منفجر شود و موجب آن شود که سرچشمه عواطف و احساساتم فوران کند. عشق
نزد من چیزی است که ابتدا عقل آن را درک کند و سپس بر روی وجدان و ضمیر من سرازیر
شود. به نظر من معنای عشق به جوهر و ذات هر شخصی بستگی دارد. آیا شما (شیخ)
می‌توانی این جوهر و ذات باشی؟!

این اولین نامه‌ای بود که به شیخ نوشتی؟

بله، و در آن از او پرسیدم: «نمی دانم سرنوشت و نهایت این رابطه به کجا خواهد
انجامید، البته اگر من با ادامه یافتن آن موافقت کنم و راضی باشم.» در ادامه آن
نامه در مورد برخی کارهای مورد علاقه او پرسش‌هایی پرسیدم، البته او توضیحاتی در
این مورد در نامه‌ی بلند قبلی خود داده بود. خواستم باز هم مطمئن شوم و بدانم که
عشق او نسبت به من چند بعدی است؟! و انسانیت چقدر از آن را شامل شده است؟!
آیا بعد از نامه اولی که برای شیخ ارسال کردی، ارسال و دریافت نامه بین شما ادامه
یافت؟
بله، بعد از آن چندین نامه برای یکدیگر ارسال کردیم و خیلی حرف‌ها با هم زدیم. در
مورد مسائل بسیار زیادی از اقصی نقاط جهان، برای یکدیگر مطالبی را بیان کردیم. حتی
بعد از ازدواج با یکدیگر نامه هایمان برای یکدیگر ادامه داشت. او هم به شعرخوانی و
قصیده سرایی برای من ادامه داد. حتی گاهی که برای تعطیلات یا فقط چند روز از هم جدا
می‌شدیم، یا مثلا او به مصر که کشور اصلی شیخ بود، سفر می‌کرد و یا من به الجزایر
می‌رفتم، برای هم نامه می‌نوشتیم، و او برایم شعر می‌فرستاد. در یکی نامه‌هایی که
در دوری چند روزه ام از او برایم ارسال کرد، این ابیات را نوشت:

ای کاش طوفانی می‌آمد و مرا با خود می‌برد

چون در قلبم اشتیاقی است که دارد مرا می‌سوزاند

روزهای دوری مرا عذاب می‌دهد، چقدر ما را دور می‌کند

شب‌های دوری هم به درازی کشیده، و خواب را از چشمانم برده

دیگر روح من تحمل دوری و جدایی تو را ندارد!

گاهی هم هر دوی ما در شهر دوحه بودیم، اما او در خانه اصلی خود، پیش همسر اولش بود،
باز هم دلش تنگ می‌شد و برایم نامه می‌نوشت و راننده اش آن را به دست من می‌رساند،
با اینکه تنها چند کیلومتر از یکدیگر فاصله داشتیم.

اما در اینجا می‌خواهم کمی به قبل باز گردم، یعنی بین سال‌های 1990 تا 1991 که شیخ
برای ازدواج کردن با من به الجزایر آمد و در آنجا اقامت کرد. در آن یک سال اتفاقات
بسیار زیادی افتاد که در اینجا بیان آن مناسب نیست. پس از آن، شیخ که به هدف خود
یعنی ازدواج با من دست نیافته بود، باز هم به دوحه بازگشت.

 

 

تا این حد؟! در اینجا  بخش اول داستان به پایان رسید؟! نتیجه چه بود؟

پس از اینکه شیخ الجزایر را ترک کرد، رابطه ما به مدت پنج سال به طور کامل قطع شد.
پس از آن شیخ از دوحه با من تماس گرفت و گفت: «هیچ گاه تو را فراموش نکرده ام و
همیشه درونم با تو زندگی کرده ام.» در یکی از نامه هایش نوشت: «در تمام حرکاتم،
نشست و برخواست و سفرهایم تو همراه منی. در خانه، دفتر، مسجد، دانشگاه و خلاصه هر
جا که هستم، تو با منی. حتی وقتی برای مردم سخنرانی می‌کنم و یا در حال نوشتن کتاب
هستم.» شیخ گفت: «می خواهم تعدادی از شیوخ، بزرگان و چهره‌های سرشناس را بفرستد تا
با پدر من صحبت کنند تا شاید پدرم با ازدواج ما که ازدواج دوم شیخ بود موافقت کند.

آیا می‌توانیم بدانیم آن شیوخ، بزرگان و چهره‌های سرشناس چه کسانی بودند؟

اولین تماس از شیخ «عبدالرحمن شیبان» وزیر سابق اوقاف و امور دینی الجزایر بود.
آقای وزیر از شیخ پرسید: آیا مطمئنی که پاسخ آنان (پدر و خانواده من) منفی نخواهد
بود. شیخ گفت: «فکر نمی‌کنم منفی باشد، تلاش خودت را بکن.» اما پدرم به شدت مخالفت
نمود و اعلام کرد که مخالفتش نهایی و تصمیمش قاطع است و هیچ جای چانه زنی و مذاکره
نیست. شیخ «شیبان» هم پاسخ را برای شیخ ارسال کرد.

پس از شکست تلاش‌های میانجیگرها، مرحله سوم تلاش شیخ چه بود؟

بعد از اینکه تمام تلاش‌های او به بن بست رسید، شیخ نامه‌ای مستقیما برای پدرم
ارسال کرد و در آن نوشت: «قلب‌ها در دست خداوند است و هر طور که خدا می‌خواهد آن را
تغییر می‌دهد. پیغمبر (ص) هم با عایشه ازدواج کرد، به رغم اینکه فاصله سنی ایشان با
عایشه بسیار زیاد بود. من هم از دخترت مانند چشم و قلب خودم حفظ و نگهداری می‌کنم
تا هیچ آزار و اذیتی نبیند و برای خوشبختی وی تمام تلاش خودم را خواهم کرد.» اما
پدر با نامه‌ای دیگر پاسخ شیخ را داد و نوشت: «این موضوع را رها کن زیرا من موضع
خودم را تغییر نخواهم داد.» به من هم گفت: «دخترم، هر چیزی یا درخواستی در این دنیا
می‌خواهی، بکن به جز این درخواست این ازدواج زیرا مهندم کننده زندگی تو خواهد بود."

به نظر شما چرا پدرت  سعی داشت تو را از این کار و از چنین ازدواجی منصرف کند؟

پدرم معتقد بود که شیخ با تفاوت سنی، تجربه، مهارت، علم، دانش و غیره‌ای که داشت
موفق شده بود مرا سحر کند و قلب مرا بدست بیاورد و مرا مجذوب خود بکند تا به اصطلاح
به هدف خود دست یابد، به ویژه اینکه او زن و بچه داشت. علاوه بر آن، پدرم با آن
جایگاه و شهرت علمی که در الجزایر داشت، آرزو می‌کرد که روزی برسد و من جای او را
بگیرم و ادامه دهنده راه و نام او باشم، و معتقد بود با این ازدواج من از الجزایر
خارج خواهم شد و او به آرزوی دیرینه خود دست نخواهد یافت.

ما شنیده ایم پس از  انتشار خاطرات عاشق شدن و ازدواج شیخ با شما، که در سال 2008 منتشر شد، مشکلات و  فشارهای بسیار زیادی علیه شما وارد شد. کمی در این مورد توضیح دهید؟

این درست است. اما مشکلات و فشارها از همان روز اول ازدواج ما آغاز شد. از طرف یک
نفر هم نبود بلکه از طرف تمام اعضای خانواده اول او بود. از روی حسادت این کار را
می‌کردند. آنان نمی‌توانستند بنشینند و شاهد انتشار خاطرات شیخ باشند زیرا او لحظه
به لحظه ماجرای عاشق شدنش را بیان می‌کرد و به گونه‌ای از احساسات خود حرف می‌زد که
گویا هیچ کسی دیگر در این دنیا برای او ارزش ندارد. شاید بخشی از این فشارها هم
برای مسائلی همچون ارث و میراث بوده باشد.

آیا فکر می‌کنی برای  همین بود که شیخ بخش‌هایی از خاطرات خود را در سال 2008 فاش نکرد؟

بزرگان اینگونه نیستند. مثلا معروف است «استالین» بخش‌هایی از خاطرات «لنین» حذف
کرد، اما می‌بینیم آن بخش‌هایی که توسط او حذف شد، اکنون بیشتر انتشار یافته و همه
جا به صورت کتاب به فروش می‌رسد. من و خانواده ام اگر ذره‌ای هم در احساسات شیخ شک
داشتیم، حتی یک لحظه هم نمی‌گذاشتیم که نام ما در خاطرات او بیان شود اما با توجه
به اینکه می‌دانیم این احساسات درونی است و مشکلات موجود فقط به دلیل مسائل ارث و
میراثی است، اهمیت نمی‌دهیم. البته آنان مانع بر سر راهمان گذاشتند و سنگ اندازی
کردند تا زندگی ما را متلاشی کنند. آنان با ارسال نامه، ایمیل، پیامک و غیره به
اماکن مختلفی مانند شبکه الجزیره، دفتر پایگاه خبری «اسلام آن لاین» و دیگر اماکنی
شیخ در آنجا رفت و آمد می‌کرد، تلاش می‌کردند فضاسازی و جنگ روانی خاصی علیه وی به
راه بیاندازند و او را به طلاق دادن من وادارند. آنان حتی در مقالات و مطالب مختلفی
که در مطبوعات مختلف الجزایر، قطر، مصر و دیگر کشورهای عربی چاپ می‌کردند، به این
جوسازی رسانه‌ای برنامه ریزی شده، ادامه می‌دادند. یکی از جوسازی‌هایی که علیه شیخ
انجام شد تا او را زیر فشار روانی بگذارند، مقاله‌ای بود تحت عنوان «وقتی شیخ جوان
می‌شود». اما شیخ پیش از آن در سال 1989 در چند قصیده که برایم ارسال کرده بود،
چنین نوشت:

نمی ترسم که بگویند دانایی که خود را به نادانی می‌زند

نمی‌ترسم که بگویند پیر مردی که خود را به جوانی می‌زند

فقط می‌ترسم که بگویند قلبی که برای تو ذوب شده، فراموش شد

 و ببینم گل‌ها به تیغ تبدیل شده و همه چیز خاک شده است

تهدیدات و فشارهای آنان مستقیم یا غیر مستقیم بود؟ رفتار آنها را چگونه ارزیابی می‌کنی؟

بله، تمام فشارها و تهدیداتشان مستقیم و آشکارا بود اما از قدرت من و شیخ در مقاومت
در برابر آن فشارها و تهدیدات بی اطلاع بودند. اما در مورد ارزیابی بنده از آنان
باید بگویم، بدون شک آنان از اسلام واقعی خیلی دور هستند زیرا گویا نمی‌دانند که
عشق من و شیخ «عشق حلال» است. من هیچ گاه عضو یک حزب یا گروه اسلامی نبوده ام و هیچ
وقت اسلام را فرد یا افرادی معین محدود و محاصره نکرده ام زیرا مخالف مقدس نمودن
افراد و چهره‌ها هستم زیرا این کار باعث بسته شدن باب اجتهاد شده است. تنها چیزی که
برای من مقدس است قرآن کریم و احادیث است.

لطفا ادامه تهدیدات را بیان کنید؟

شب پنج شنبه، 12 نوامبر 2008 شیخ با من تماس گرفت. تازه از یک سمیناری که در مورد
زبان عربی بود، بازگشته بودم. شیخ مثل همیشه احوالم را پرسید و کمی صحبت کرد و مثل
همیشه در پایان حرف هایش گفت: «شب بخیر من به تو به همراه عشق و شوق دیدار» صبح
فردای آن روز تماس گرفت وگفت: «صبحانه و داروهایم را خورده ام و می‌خواهم به باغ
دوستم بروم و تا شب در آنجا باشم.» اما شب که شد، منشی دفتر او با من تماس گرفت و
گفت: «برای شیخ سفری فوری پیش آمد و مدت نسبتا زیادی این سفر به طول خواهد
انجامید.» در مورد علت و هدف سفر و مقصد آن چیزی نگفت. خیلی نگران شدم. در همان
زمان هم داشتم خودم را برای سخنرانی در دو کنفرانس بین المللی در قبرص و سوریه
آماده می‌کردم. به رغم تمام نگرانی که داشتم، اما مقالاتم را برای آن دو کنفرانس
آماده کردم. چند هفته بعد معلوم شد که شیخ به مصر سفر کرده است. کم کم وضعیت به
گونه‌ای شد که گویا در یک فیلم ترسناک یا بازی‌های یارانه‌ای کودکانه به سر می‌بردیم. اولین گام و مرحله آن فیلم یا بازی، توقف انتشار خاطرات شیخ بود، که تا به امروز هم، دیگر ادامه آن به دلایل نامعلومی منتشر نشد. به امید روزی که آن را از زبان خود شیخ بشنویم و منتشر شود.


نظر

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به  بهشت باز گرداند

 

زاده خورشیدم و عاشق ماه ... جرم من این است عاشقی.. و محکومم به ندیدن ماه تا  ابدیت ...


من همین جا هستم... بر روی این کره خاکی.. همین نزدیکی همین حوالی... پشت در قلبت نشسته ام منتظر به گشودن در ...

 

اندازه نگه دار که اندازه نکوست ، که هم لایق دشمن هست و هم لایق دوست

 

 


نظر

*داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

* داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد
گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده
است چیز دیگری می گوید.

* داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند
سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به
ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی
نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

* داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن
رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند
خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

* داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

* داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در
صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

* داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

* داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای
اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

* داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!


* داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

* داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

* داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

* داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ
او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت
نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

* داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او
را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام
صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها
مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

* داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و
پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد
من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او
را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند
و گوسفند شوی!؟

* داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


* داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

* داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین
جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان
چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

* داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است,
خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

روزی ملا نصرالدین میخواست پشت بامش را تعمیر کند
مقدار زیادی مصالح و سنگ بار الاغش کرد و او را به زور و زحمت از پله ها بالا برد
الاغ کمی مقاومت میکرد ولی بالاخره به پشت بام رفت
وقتی ملا بار الاغ را خالی کرد ، هر چه تلاش کرد نتوانست الاغ را از پله ها پائین بیاره
در واقع نمیدانست که خر پائین رفتن از پله را بلد نیست و محاله پایین بیاد
خسته شد و الاغ را در پشت بام رها کرد و امد پایین
ساعتی بعد دید الاغ داره سر و صدا میکنه و با پا به پشت بام میکوبه
اینقدر با پا کوبید که خانه خراب شد و الاغ افتاد و مرد
ملا با خودش گفت لعنت به من که خودم الاغ را بالا بردم ولی نمیدونستم الاغ پائین اومدن از پله رو بلد نیست و اون بالا اونقدر خراب کاری میکنه تا هم خودش بمیره و هم خونه رو خراب کنه

ملا نصرالدین هر روز در بازار
گدایی می*کرد و مردم با نیرنگی? حماقت او را دست می*انداختند. دو سکه به
او نشان می*دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین
همیشه سکه نقره را انتخاب می*کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر
روز گروهی زن و مرد می*آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین
همیشه سکه نقره را انتخاب می*کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از
اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می*انداختند? ناراحت شد. در گوشه میدان
به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند? سکه طلا را بردار.
اینطوری هم پول بیشتری گیرت می*آید و هم دیگر دستت نمی*اندازند. ملا
نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست? اما اگر سکه طلا را بردارم? دیگر
مردم به من پول نمی*دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن*هایم. شما
نمی*دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده*ام.





شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدین با بهره*گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم*تر و
ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می*بخشد. او از یک طرف هزینه کمتری
به مردم تحمیل می*کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می*کند که به او پول
بدهند .

«
اگر کاری که می کنی? هوشمندانه باشد? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند..»



شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم،
گدایی - یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می
کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت
پولی را بدست می آورده است.

«
اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »


شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)


ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می
دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید
آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید
تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به
اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند
زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی
را بدست می آورده است.

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

یکی از ملانصرالدین می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!

************

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!

************

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."

**************

ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"

**************

روزی یکی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر میکند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."

*************

روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد که دید عده ای برای خرید پرندهی کوچکی سر و دست میشکنند و روی آن ده سکهی طلا قیمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکهی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکهی نقره و پرندهای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد میتواند یک ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت میزد و گفت: "اگر طوطی شما یک ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر میکند."

*************

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."

درخت گردو

روزی ملا نصرالدین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن خدا...
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: ای نادان!!! نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم، عاقبتم چه بود؟!
 

قبر دراز

 روزی ملا مصرالدین از گورستان عبور می کرد، قبر درازی را دید.
از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
 

خانه عزاداران

 روزی ملا نصرالدین در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا نصرالدین گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا نصرالدین پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا نصرالدین گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد، باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند، نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

 

ملا نصرالدین در جنگ

روزی ملا نصرالدین به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود.
ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان!! سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟



 

نردبان فروشی ملا نصرالدین

 روزی ملا نصرالدین در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد.
صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا نصرالدین گفت: نردبان مال خودم هست، هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم!!!

 

 لباس نو

 روزی ملا نصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود، اما لباسش مناسب نبود. به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد! ملا نصرالدین خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت.
این بار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا نصرالدین هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید!! این غذاها مال شماست، اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند!!!

 

خانه ملا نصرالدین

 روزی جنازه ای را به قبرستان می بردند، پسر ملا نصرالدین از پدرش پرسید: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا نصرالدین گفت: او را به جایی می برند که نه آب هست، نه نان هست، نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری!!!
پسر ملا نصرالدین گفت: فهمیدم!!! او را به خانه ما می برند!!!